دیشب فکر کردم اینکه هنوز برای تو ننوشته ام بی انصافی است!

یک دوست عزیز و شیرین و در عین حال اعصاب خورد کن و شلخته... واقعا چرا هنوز برات ننوشته ام؟!

من عاشق پاییزم و اتفاقا همین پاییز بود که باعث شد از ته قلبم آرزو کنم که ای کاش دوستم بشوی.

وقتی یک سه شنبه بعد از ظهر - که الان دیگر روز معهود دیدنت شده-  سرخوش از نفس کشیدن منظرهء رویایی پاییز در پس کوچه های شمیران، وارد خانهء "جانی" شدم و حجمی هنری روی میز، درست شده از برگ های زرد و نرم چنار خزان زده، من را سرشار از ذوق کرد،  آنقدر که با صدایی بلند پرسیدم: وای خدای من! این رو از کجا خریدی "جانی"؟ و پاسخ تو بودی که با لبخندی شیک، ذوق من را قبول کردی...

حالا چند سال از آن روز گذشته؛ و چه کسی باور میکند که چـــند سال! گذشته. ما روزها و شب های بسیاری را با هم خندیدیم و گریه کردیم. از هنر و ادبیات و فلسفه گفتیم. به عالم و آدم فحش دادیم. مهمانی رفتیم و جشن گرفتیم. دردها و و رنج هایمان را روی یک سفره بی ریا و صمیمی پهن کردیم. با هم قهر کردیم و باز به هم پناه آوردیم. آنقدر بی ریا و صمیمی که انگار خواهر، یا شاید همزادِ لعنتی هم شدیم.

نوشتم که بگویم همین که هستی خوب است. علی رغم همه شلختگی هایت، روح نا آرامت، خانواده بزرگ و شلوغت، سرِ هزار سودایت، همین که میدانم یک دلِ محرم دارم و مطمئن هستم دوستم دارد خوب است... .

نـــه، عالی است.

مستـــدام باشی.