اگر قرار باشد در آشفته بازار فرهنگ ما یک حجره جدید برای الهه ها باز شود، من قطعا یکی از کاندیداهای اصلی برای دریافت عنوان الهه کارهای ناتمام خواهم بود.
یک ویژگی لعنتی و اعصاب خورد کن که نمیدانم کدام کنج این وجودِ نا آرامِ من نشسته که حتی دستم هم به آن نمیرسد چه برسد به انجام عملیات های مختلف روانشناسی-خودشناسی در جهت اصلاح و این حرف ها!
حالا یعنی گذشته از بی قراری های بی فرجامی که دامن گیر من و اکثر دیگر هم نسلان من است، این تمام نکردن هزاران آغاز، خودش برای خودش و "خود"م معضلی شده.
چه بسیار ایده ها و چه بسیارتر کارهایی که شروع کرده ام، در حالیکه هیچ نظری در باره پایان و فرجام آنها ندارم و حتی همین الان هم که به این درک رسیده ام، باز سودای شروع های مکرر و متعددی را در سر می پرورانم.
کم و بیش برخی از دوستان و آشنایانم درباره تنوع و تعدد حوزه هایی که به آن ها وارد شده بودم نظر میدادند، برخی با رویکرد تاییدی و برخی با رویکرد انتقادی. اما اولین بار که خیلی مستقیم و شاید بهتر باشد بگویم برهنه با این وجه خزیده در گوشه های پنهان شخصیتم مواجه شدم، به لطف مصاحبه گری بود که با چشمانی گشاد از تعجب پرسید که آیا این راهی که تا کنون رفته ام خوب است؟ و من مثال ابن سینا و امثال او را زدم و گفتم در این دوره و زمانه ارزشها تغییر کرده و الا در قدیم هر چه بیشتر و متنوع تر میدانستی، بهتر و ارزشمندتر بود!
ولی دقیقا در حین ادای آن کلمات بود که وجدانم نهیب زد آهای فاطی! تو الههء کارهای نا تمام کجا و حضرت شیخ؟! این چه حرف گزافی بود که زدم نمیدانم، شاید فقط میخواستم آن مرحله را پشت سر بگذارم، بماند که الان دقیقا در وسط همان مرحله، در گل فرو رفته ام؛
بعدترها، یعنی بعد از نهیب جناب وجدان، دیگر از این تنوع و تعدد مشغولیت هایم نگفتم تا وقتی که در حیاط بزرگ حرم وقتی یک رفیق فیلسوف مآب همین سوال را پرسید، تمایل به افزایش تجریه-زیسته هایم را برای تربیت و هدایت بهتر فرزندانم بهانه کردم و دریغ که بعد از سی و اندی سال که از عمرم گذشته، هنوز هیچ کورسویی به فرزندآوری ندارم!
انگار فهمیده ام که وجدانم راست میگفت؛ باید این الههء کارهای ناتمام را پیدا کنم و بنشینیم در کافه "خود" یک فنجان قهوهء تلخ بخوریم و صحبت کنیم و راهکاری پیدا کنیم برای پایان.
به قول او که میگفت "من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم"