این روزها خیلی سخت می گذرند.

بد می گذرند...

درگیر زندگی واقعی شده ام، و این به تنهایی دلیلی کافی برای سخت گذشتن است.
بی انرژی و بی هدف روزهایم را شب و باز صبح می کنم...
زمان مرموز و عزیز، از من فرار میکند؛ 
پژواک سکوتهای طولانی تنها صدایی است که در اتاقم پییچیده است؛
دیگر عکس هایم رنگ و چشم هایم برق ندارند... 
فراموشی ملجاء تنهایی ام شده و انگشت هایم به جای نوشتن، نواختن و حتی کشیدن
دخیل بسته اند به رو اندازم تا سرمای نفس گیر این روزها را کمی دور کنند...

این روی سخت زندگی را
دلگیر شدن های مظلومانه ام را

تنهایی ها و بی چارگی هایی که در مواجه با آدم های وحشتناک این روزها دلم را لرزانده و چشم هایم را خیس کرده

تنها با تو گفتم

رو به آسمانِ گرفته و زمستانی بلند کردم و صدایت کردم...

صدایت کردم تا جوابت من را از جامه ای که به خود پیچیده ام برهاند...

صدایت کردم تا جوابت مثل نسیمی مهربان، دلم را گرم کند...

صدایت کردم تا جوابت را بشنوم و آرام بگیرم...


 قد نری تقلب وجهک فی السماء