شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اگزیستانسیالیسم» ثبت شده است

کول یا نایس

مدتی است، تقریبا دو سه سال، که به قول رفقا خیلی کول یا نایس شده ام.

حالا این صفت کولیت یا نایسیت به چه دلیل به من داده شده؟
 پاسخ اینجاست:
تفکر فلسفی! البته با رویکرد تجربه گرایی اگزیستانسیالی.

حالا این مکتب ترکیبی دیگر چیست؟ آنهم در این بازار شام مکاتب که هنوز از پس حالی ها و قبلی ها بر نیامده ایم!
این مکتب شخصی من است.

بعد از هجوم ناجوانمردانهء تجربیات تلخ در انفوان جوانی، بعد از شکسته شدن تصمیم هایی که برایشان کلی تلاش کرده بودم، بعد از مواجه شدن با آدم های خیلی خیلی مختلف که به قول یک دوست "از سروش تا گوگوش" گستردگی طیف داشتند، به این نتیجه رسیدم که از دگماهای درونی ام بکاهم. در واقع این تجربه زیسته ها، آن دگماها را به من شناساند و دست آخر این من بودم که صادقانه با خودم و عالمم مواجه شدم. به جای اینکه به این تعصبات جاهلی و دگمیت های غیرمنطقی، عنوان استاندارد بالا یا چهارچوب های شیک بدهم و خودم را گول بزنم، تصمیم گرفتم طی یک عملیات نفس گیر، خودم را از مرداب جمود به تعالی روحانی نزدیک کنم.

و البته الان که دارم قلم ورد را بر این نیو پیپر مجازی میغلتانم، از خودم تعریف نمیکنم ها! این سطور، مثل بقیه سطور، داستان دارند. یعنی انگیزه نگارش! ولی اینبار یک مقدار انرژی بیشتری صرف شد برای همین این متن شاید طولانی تر باشد.

من علاوه بر روح(!)، به توسیع افق دید معتقدم. آدم میتواند با دیدن افراد مختلف که سبک زندگی ها گوناگونی دارند و به اصول مختلفی معتقد اند متوجه این نکته مهم شود که روش های زیستن متعدد اند و در عین حال صحیح اند. اساسا فکر میکنم برای رسیدن به همین نکته است که به سیر در زمین توصیه شده ایم. افرادی که شانس سفر به نقاط مختلف را داشته اند، خیلی بیشتر متمسک به چنین بینشی شده اند، ولو اینکه کلا افراد کم رابطه ای باشند.

اصلا همین نکته است که در فلسفه های انسان شناسانه اهمیت رابطه با دیگری را مبرز میکند. تا دیگران و سبک زندگی های متفاوت را نبینیم نمیتوانیم به نقاط ضعف و قوت اندیشه ها و روش های خودمان پی ببریم . و این دیدن یعنی دل دادن، یعنی گشوده بودن ، یعنی چشم باز کردن...

در سیره بزرگان هم مصداق های متعدد و روشنی از این نوع گشودگی دیده میشود.
ما باید باور کنیم هرشخص با همه ذخایر ژنتیکی، پایه های تربیتی، تفاوت های دیدگاه و احوال و اوضاع روحی اش با ما موجه میشود و ما هم دقیقا با همین شرایط با او روبرو می شویم . علاوه بر این، الفاظ و اعمال واسطه انتقال معانی بین ما هستند که آنها هم داستان های خاص خودشان را دارند...

اگر دیگران را با این رویکرد بپذیریم، آنوقت است که اجازه میابیم در مورد رابطه با ایشان تصمیم بگیریم. یعنی من معتقد هستم اولین قدم پذیرش هر کس،همانطور که هست، است. تازه اگر رابطه ای شکل بگیرد و ادامه پیدا کند در طول زمان ما با چالش های مختلفی در یک رابطه مواجه میشویم و به زوایای جدیدی از روح و شخصیت خودمان و دیگر افراد پی میبریم.

و همه این فرایند فقط وقتی قابلیت وقوع پیدا میکند که ما صادق باشیم. با خودمان و دیگران.
گشوده باشیم برای پذیرش هر چیز آنطوری که برای ما پیش می اید.
و در فکر تعالی باشیم چرا که داشتن چهارچوب های صلب و متعدد اصلا و ابدا به معنای شیک و متفکر بودن نیست.
اتفاقا این تفکر از نوع آزادانهء آن است که به ما قدرت تغییر و یافتن راه های بهتر و متعالی تر را می دهد.

و من همه اینها را نوشتم چون یک روی غیر منطقی و دگم از دوستی را دیدم که ادعای روشنفکری دارد.
البته توقعش را داشتم ولی این سومین ضربه غیر محسوس در رابطه ام با او بود. و من را نسبت به کم و کیف آینده این رابطه فکری کرد.

آدم ها زوایای پنهان زیادی دارند.
و من شدیدا به صداقت و روراستی اعتقاد دارم. همینطور به انعطاف پذیری و احترام.
و او دقیقا، نا آگاهانه، این چهار اصل من را نشانه رفت! و من الان نه کول هستم و نه نایس...

۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۱
فاطمه ..

دوران

فکر می‌کنم زندگی ام دوره های مشخصی دارد؛

و هر کدام از این دوره های مشخص، آبستن اتفاقات غیر قابل پیش‌بینی و منحصر به فردی هستند.

پیش‌ترها که تازه با این درک مواجه شد بودم، برایم عجیب بود!

زمان لازم داشتم تا آن را بپذیرم ... بعد از پذیرفتنِ صرفِ وجود این دوران‌ها، آنهم درست وقتی که فکر کردم این درکِ جدید از زندگی اوضاع را برایم مناسب تر خواهد کرد، با یک پدیدهء جدیدِ درونی مواجه شدم: تلاش برای غلبه بر دوران هایم!

یعنی ناخودآگاهم به شدت تلاش می‌کرد تا این دوران ها را تحت سلطهء جناب "خود" در بیاورد و از گذر این غلبه، اوضاع را کنترل کند!

این وجه کنترل گر شخصیتم بارها بروز کرده بود، با هم آشنا بودیم ولی اینچنین سرکشی ای آنهم برای برهم زدن آرامش خودم را ندیده بودم!

خیلی طول کشید تا سرکشی ها و آشوب ها را مهار کنم؛ و در این بین، فقط زمان نبود که از دست داده بودم، بلکه یک عالمه، یا نه! شاید چند عالمه انرژی هم مصرف شده بود.... انرژی های تجدید ناپذیر!

اما نتیجه خوب بود. پذیرش و آرامش! حالا دیگر می‌دانستم که با دنیا چند چندم.... احتمالا شش تا یا بیشتر دنیا! و من هیچ تا ...

اما راضی ام... این دوران ها را پذیرفته‌ام و می‌دانم ویژگی های هر دوران منحصر به فرد است؛ به قدر کافی متمایز و مشخص.

فقط کافی است، مثل همه روزهای پسا پذیرش-آرامش که در استخر به جای شنا کردن، روبه سقف و روی آب دراز میکشم و از حس رهای تعلیقم لذت میبرم، دل به باد های وزان دوران دهم و با آغوشی گشاده، اتفاقات را در بر گیرم...حتی دوران های کم اتفاق و روزهای بی حادثه هم برای خودشان اتفاق جدیدی شده اند که میشود به آنها فکر کرد.

لعنت به این مغز فلسفه زده!

به هر چیزی که فکرش را نمی‌کنید، فکر می‌کند! شاید باید دو دورهء پذیرش و آرامش هم برای مواجهه با این مغز فلسفه زده هم برگزار کنم!

حالا یعنی می‌خواستم بگویم که یکی از وی‍‍ژگی های اصلی و اقتضائات خاص الخاص این دوران ها مربوط به آدم هایشان می‌شود.

یک طوری آدم های جدید و عجیب می‌آیند و روزهایم را پر اتفاق می‌کنند که تو گویی آلیس‌وار در سرزمین عجایبم! و عجیب‌تر رفتنشان است که لا‌یحتسب رخ می‌دهد...

اما امان از این دل خاطره بازِ من که به هیچ قیمتی از هیچ جزئی از این همه اتفاق نمی‌گذرد... انگار دارد در حال و الان زندگیشان می‌کند...

حالا یعنی شاید اگر با همان مغز فلسفه زده به این تعلق خواطر نگاهی بیندازیم، آنقدر هم بد نباشد ولی خب آدم است دیگر... دلش تنگ می‌شود و چشمش خیس....

دلش می‌خواهد همهء چیزها و آن ها و ایشان را با هم و در اکنون داشته باشد.... نه فقط در اکنون، که در همیشه!

۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۹:۱۵
فاطمه ..

بسم الله


عمیقا و شدیدا به یک تغییر رویه نیاز دارم

نیاز دارم که دگرگون کنم و دگرگونه شوم ولی جرا ت ندارم...

یعنی پیر شده ام؟

یا این اثر ترس ها و خشم هایی است که برای دور نشدن از میانمایگی و از دست ندادن پذیرش اجتماعی در خود  پنهان کرده‌ام؟

لعنت به این اجتماع و لعنت به این میانمایگی که مثل خوره به جان رهایم افتاده و زمینگیرم کرده...

میدانی!

اصلا حالم بدتر از همیشه شده،

آنهم درست وقتی فهمیدم دیگر قدرت سابق را برای تجربه های جدید و هیجان انگیز ندارم؛

شاید همین وضعیتِ خرابِ الانم به نظر خیلی ها، خیلی طوفانی و پرنشاط باشد ولی من به طرز عمیقی باور دارم که تنها موجودی که استحقاق مقایسه شدن با او را دارم "خود" خودم هستم. "خود"م تنها سنجهء خودم هستم...

این حرف روشنفکرانه-روانشناسانه احتمالا خیلی جذاب به نظرمی‌رسد ولی همین جناب "خود"، خیلی خوب می‌داند که تبعات سنگین این حرف بر شانه‌های خستهء این روزهایم چقدر سنگینی می‌کند...

وسط یک سالن بزرگ و پر از بازی های مهیج بود که دیدم وااااای! این فاطی کیست که توان هیچ تجربهء جدید و یا حتی قدیمی ولی پرهیجان را ندارد؟!

و اولین واکنشم به این حس ترسناک فکر کردن به پیری بود.... ولی جناب "خود" می‌دانست که مشکل اینجا نیست.

همهء این سنگینی زیر سر میانمایگی لعنتی ای است که این روزها سر بال پروازم را خوب چیده و مرا زمین‌گیر کرده.

 

حالا مشکل را فهمیده ام. اما راه حل؟

آه... این مشکل جدی‌تری است.

این تغییر و دگرگونی را چگونه، آه خدای من، چگونه ایجاد کنم؟


آیا این کوچ مجازی از وبلاگ قدیمی، پس از این فترت طولانی، می‌تواند موثر باشد؟


والمستعان بک...

۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۷
فاطمه ..