عمیقا و شدیدا به یک تغییر رویه نیاز دارم

نیاز دارم که دگرگون کنم و دگرگونه شوم ولی جرا ت ندارم...

یعنی پیر شده ام؟

یا این اثر ترس ها و خشم هایی است که برای دور نشدن از میانمایگی و از دست ندادن پذیرش اجتماعی در خود  پنهان کرده‌ام؟

لعنت به این اجتماع و لعنت به این میانمایگی که مثل خوره به جان رهایم افتاده و زمینگیرم کرده...

میدانی!

اصلا حالم بدتر از همیشه شده،

آنهم درست وقتی فهمیدم دیگر قدرت سابق را برای تجربه های جدید و هیجان انگیز ندارم؛

شاید همین وضعیتِ خرابِ الانم به نظر خیلی ها، خیلی طوفانی و پرنشاط باشد ولی من به طرز عمیقی باور دارم که تنها موجودی که استحقاق مقایسه شدن با او را دارم "خود" خودم هستم. "خود"م تنها سنجهء خودم هستم...

این حرف روشنفکرانه-روانشناسانه احتمالا خیلی جذاب به نظرمی‌رسد ولی همین جناب "خود"، خیلی خوب می‌داند که تبعات سنگین این حرف بر شانه‌های خستهء این روزهایم چقدر سنگینی می‌کند...

وسط یک سالن بزرگ و پر از بازی های مهیج بود که دیدم وااااای! این فاطی کیست که توان هیچ تجربهء جدید و یا حتی قدیمی ولی پرهیجان را ندارد؟!

و اولین واکنشم به این حس ترسناک فکر کردن به پیری بود.... ولی جناب "خود" می‌دانست که مشکل اینجا نیست.

همهء این سنگینی زیر سر میانمایگی لعنتی ای است که این روزها سر بال پروازم را خوب چیده و مرا زمین‌گیر کرده.

 

حالا مشکل را فهمیده ام. اما راه حل؟

آه... این مشکل جدی‌تری است.

این تغییر و دگرگونی را چگونه، آه خدای من، چگونه ایجاد کنم؟


آیا این کوچ مجازی از وبلاگ قدیمی، پس از این فترت طولانی، می‌تواند موثر باشد؟


والمستعان بک...