شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

حال شب های مرا همچو منی داند و بس...


 هر چیزی زمانی داره.


و زمان برای من، همونقدر که وحشتناکه و مثل یک هیولا همه چیز رو میبلعه، جذاب هم هست؛ چون ظرف مناسبی برای رخ دادن اتفاق هاست.

یعنی انگار زمان علی رغم ذات سیال و نا آرامش، بسترِ محکمِ وقوعِ ذواتِ مستقره. و رفاقت با "تو" برای من، سیال و مستقره.

نشستن با "تو" در جلسه ای عجیب، با آقایی عجیب، در محلی که نمیدونم چرا اونقدر ،همیشه، تاریک و دنجه... انگار نه که وسط شلوغی و سردرگرمی های تهرانیم هم، همینقدر سیال و مستقره. 


یک وقتایی فکر میکنم اون محله فقط با "تو"ئه که حامل چنین معناییه.  
و همین معناست که باعث میشه اون حیاط، اون آدم و حتی اون رستوران، با وجود صورت های عادی و شاید روزمره شون، متفاوت به نظر برسن.
همین معناست که به ما شجاعت برخی کارها رو میده؛
شاید الان که از اون زمان و بستر دوریم خل خلی به نظر بیان، ولی دوست دارم  به اون معنای عجیب وفادار باشم.
دوست دارم حال اونجا رو مثل یک شیء بار ارزش تو جعبه گل گلی ام پنهان کنم و فقط زمانی بهش بپردازم که وقتشه. 


دلم میخواد مثل یک راز بودنش رو مختص به خودمون کنم...

۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۵۳
فاطمه ..

بسم الله


عمیقا و شدیدا به یک تغییر رویه نیاز دارم

نیاز دارم که دگرگون کنم و دگرگونه شوم ولی جرا ت ندارم...

یعنی پیر شده ام؟

یا این اثر ترس ها و خشم هایی است که برای دور نشدن از میانمایگی و از دست ندادن پذیرش اجتماعی در خود  پنهان کرده‌ام؟

لعنت به این اجتماع و لعنت به این میانمایگی که مثل خوره به جان رهایم افتاده و زمینگیرم کرده...

میدانی!

اصلا حالم بدتر از همیشه شده،

آنهم درست وقتی فهمیدم دیگر قدرت سابق را برای تجربه های جدید و هیجان انگیز ندارم؛

شاید همین وضعیتِ خرابِ الانم به نظر خیلی ها، خیلی طوفانی و پرنشاط باشد ولی من به طرز عمیقی باور دارم که تنها موجودی که استحقاق مقایسه شدن با او را دارم "خود" خودم هستم. "خود"م تنها سنجهء خودم هستم...

این حرف روشنفکرانه-روانشناسانه احتمالا خیلی جذاب به نظرمی‌رسد ولی همین جناب "خود"، خیلی خوب می‌داند که تبعات سنگین این حرف بر شانه‌های خستهء این روزهایم چقدر سنگینی می‌کند...

وسط یک سالن بزرگ و پر از بازی های مهیج بود که دیدم وااااای! این فاطی کیست که توان هیچ تجربهء جدید و یا حتی قدیمی ولی پرهیجان را ندارد؟!

و اولین واکنشم به این حس ترسناک فکر کردن به پیری بود.... ولی جناب "خود" می‌دانست که مشکل اینجا نیست.

همهء این سنگینی زیر سر میانمایگی لعنتی ای است که این روزها سر بال پروازم را خوب چیده و مرا زمین‌گیر کرده.

 

حالا مشکل را فهمیده ام. اما راه حل؟

آه... این مشکل جدی‌تری است.

این تغییر و دگرگونی را چگونه، آه خدای من، چگونه ایجاد کنم؟


آیا این کوچ مجازی از وبلاگ قدیمی، پس از این فترت طولانی، می‌تواند موثر باشد؟


والمستعان بک...

۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۷
فاطمه ..