شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...

مادری-فرزندی

همیشه فکر می کردم چقدر خوب است که رابطه ای داشته باشی که به هیچ وجه گسستنی نباشد؛ 

رابطه ای که لبریز از عشق و غرور، در عین حال فداکاری خلاق و بالنده است؛

رابطه ای که برایت فضیلت و رشد به همراه بیاورد و گنجینه های پنهان ذاتت را شکوفا کند؛

رابطه ای که داد و دهش در آن نتنها بدور از تکلف است، که لذت بخش نیز است.

و بیش از یک مصداق برایش نیافته بودم؛ مادری-فرزندی...


اما امروز تجربه ای پیدا کردم، یا شاید بهتر باشد بگویم مواجهه ای جدید با تجربه ای قدیمی پیدا کردم که دلم را لرزاند و چشمانم را خیس کرد.


اینکه فرزندت در سختی باشد و تو نتوانی برایش کاری انجام دهی خیلی سخت است.

خیلی سخت...


خوب است که حداقل می توان سر به آسمان بلند کرد؛ 


۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۰۷
فاطمه ..

چشمهایت

حرفهای چشم ها روبیشتر از لب ها باور میکنم...

حرفهایی که کلماتش برق برآمده از پشت سیاهی نی نی چشم هاست؛ چروک های دور و بر پلک؛ لغزشها و یا خیره شدن ها؛ همه و همه خیلی راحت تر از اصوات و حروف الفبا به قلبم وارد میشن.

و تو با چشم های خسته ات... چقدر تو صدا کردنت سخته! چقدر هنوز دوری و دوست داشتم نزدیک باشی...

تو با غمی که حتی وقت خندیدن در چشم هات موج میزنه؛ با چروک هایی که حکایت گر روزهای پر تلاطم زندگیتن، با نگاه های مهربونت صاحب یک جای همیشگی در قلب و ذهن من شدی...

تو با لهجه سلیست، با تعابیر به شدت بومی ای که بلدی، با توانایی مثال زدنیت در فهم اشکالات تک تک ما نظرم رو جلب کردی؛

و بعدها مهربونی خالصانه ات رو که سعی در کنترل کردنش داری؛ تفکرات خاصت رو که نشون دهنده تجربه زیسته گرانقدرت هست؛ شیطنت ها و خنده هات رو که پر از شرم و حیاست، دیدم و شنیدم و مطمئن شدم که میخوام بیشتر کنارت باشم، ازت یاد بگیرم و خاطره بسازم...

اما چقدر زود اومدی و گفتی که داری میری... اشاره ات به این خبر تلخ، خیلی مبهم بود و دیواره های قلعه پیرامونت رو بلندتر کردی؛ لابد برای اینکه راحت تر بری! سختی دل کندن به چروک ها و خستگی های چشمات اضافه نکنه! یا شاید هم از اول قصد اقامت نکرده بودی، مسافر بودی و چمدون دلت رو بسته نگه داشته بودی! نمیدونم ...

الان اگر بری، که میری، برای من  یک قلعه فرانسوی قشنگ بر بلندی های سرسبز جنوبی که حسرت فتحش رو خواهم داشت...

و همیشه دلتنگت خواهم شد. و دعا خواهم کرد که دوباره، یه روز، یه جایی از این زمین پهناور ببینمت.

اوعی تکونی نسیتی... عاطرقات بعیده... اتذکری شو حکیتی... و اصلی تا تجی

 

 

 

۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۲
فاطمه ..

رو به آسمان

این روزها خیلی سخت می گذرند.

بد می گذرند...

درگیر زندگی واقعی شده ام، و این به تنهایی دلیلی کافی برای سخت گذشتن است.
بی انرژی و بی هدف روزهایم را شب و باز صبح می کنم...
زمان مرموز و عزیز، از من فرار میکند؛ 
پژواک سکوتهای طولانی تنها صدایی است که در اتاقم پییچیده است؛
دیگر عکس هایم رنگ و چشم هایم برق ندارند... 
فراموشی ملجاء تنهایی ام شده و انگشت هایم به جای نوشتن، نواختن و حتی کشیدن
دخیل بسته اند به رو اندازم تا سرمای نفس گیر این روزها را کمی دور کنند...

این روی سخت زندگی را
دلگیر شدن های مظلومانه ام را

تنهایی ها و بی چارگی هایی که در مواجه با آدم های وحشتناک این روزها دلم را لرزانده و چشم هایم را خیس کرده

تنها با تو گفتم

رو به آسمانِ گرفته و زمستانی بلند کردم و صدایت کردم...

صدایت کردم تا جوابت من را از جامه ای که به خود پیچیده ام برهاند...

صدایت کردم تا جوابت مثل نسیمی مهربان، دلم را گرم کند...

صدایت کردم تا جوابت را بشنوم و آرام بگیرم...


 قد نری تقلب وجهک فی السماء


۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۸
فاطمه ..

برزخ تردید

لعنت به زیست برزخی این روزهایم!

دو سه روز پیش حرف از زندگی بدون عشق شد و بحث به زیست نباتی و بی ارزشی زندگی بدون تجربهء عشق کشید؛ ولی من همان موقع هم به بدتر بودن، یا نه، بدترین بودن زندگی با حس تردید فکر میکردم.

اینکه تکلیف آدم با خودش مشخص نیست، خیلی بد است.
همه تصمیم های بعدی آدم با شک و دلهره گرفته میشوند؛ تازه اگر جسارت تصمیم گیری را پیدا کند!
چون حس خاکستری تردید واقعا فلج کننده است. امکان هر نوع حرکت را از آدم سلب میکند چه برسد به یک حرکت شجاعانه یا خلاقانه !

دقیقا مثل معطل شدن در بزرخی است که نمیدانی در نهایت بهشتی میشوی یا جهنمی! مدام منتظر کورسویی از امید هستی که شاید راه را بیابی. حتی منتظر شفاعت یک بزرگتر، یا عفو به مناسبت عید!

اما به قول یکی از همکارها، انگار عصر معجزه تمام شده! نه خبری از کور سو است و نه شفاعت و نه عفو!

این تویی که برهنه و بی سلاح، در مقابل خیل عظیمی از اندیشه های مثبت و منفی ایستاده ای و باید انتخاب کنی.

و انتخاب تنها راه خروج از این بزرخ لعنتی تردید است.

و تو چه میدانی که چه سخت است  این چنین انتخابی...

و المستعان بک یا صاحب الزمان

۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۶
فاطمه ..

کول یا نایس

مدتی است، تقریبا دو سه سال، که به قول رفقا خیلی کول یا نایس شده ام.

حالا این صفت کولیت یا نایسیت به چه دلیل به من داده شده؟
 پاسخ اینجاست:
تفکر فلسفی! البته با رویکرد تجربه گرایی اگزیستانسیالی.

حالا این مکتب ترکیبی دیگر چیست؟ آنهم در این بازار شام مکاتب که هنوز از پس حالی ها و قبلی ها بر نیامده ایم!
این مکتب شخصی من است.

بعد از هجوم ناجوانمردانهء تجربیات تلخ در انفوان جوانی، بعد از شکسته شدن تصمیم هایی که برایشان کلی تلاش کرده بودم، بعد از مواجه شدن با آدم های خیلی خیلی مختلف که به قول یک دوست "از سروش تا گوگوش" گستردگی طیف داشتند، به این نتیجه رسیدم که از دگماهای درونی ام بکاهم. در واقع این تجربه زیسته ها، آن دگماها را به من شناساند و دست آخر این من بودم که صادقانه با خودم و عالمم مواجه شدم. به جای اینکه به این تعصبات جاهلی و دگمیت های غیرمنطقی، عنوان استاندارد بالا یا چهارچوب های شیک بدهم و خودم را گول بزنم، تصمیم گرفتم طی یک عملیات نفس گیر، خودم را از مرداب جمود به تعالی روحانی نزدیک کنم.

و البته الان که دارم قلم ورد را بر این نیو پیپر مجازی میغلتانم، از خودم تعریف نمیکنم ها! این سطور، مثل بقیه سطور، داستان دارند. یعنی انگیزه نگارش! ولی اینبار یک مقدار انرژی بیشتری صرف شد برای همین این متن شاید طولانی تر باشد.

من علاوه بر روح(!)، به توسیع افق دید معتقدم. آدم میتواند با دیدن افراد مختلف که سبک زندگی ها گوناگونی دارند و به اصول مختلفی معتقد اند متوجه این نکته مهم شود که روش های زیستن متعدد اند و در عین حال صحیح اند. اساسا فکر میکنم برای رسیدن به همین نکته است که به سیر در زمین توصیه شده ایم. افرادی که شانس سفر به نقاط مختلف را داشته اند، خیلی بیشتر متمسک به چنین بینشی شده اند، ولو اینکه کلا افراد کم رابطه ای باشند.

اصلا همین نکته است که در فلسفه های انسان شناسانه اهمیت رابطه با دیگری را مبرز میکند. تا دیگران و سبک زندگی های متفاوت را نبینیم نمیتوانیم به نقاط ضعف و قوت اندیشه ها و روش های خودمان پی ببریم . و این دیدن یعنی دل دادن، یعنی گشوده بودن ، یعنی چشم باز کردن...

در سیره بزرگان هم مصداق های متعدد و روشنی از این نوع گشودگی دیده میشود.
ما باید باور کنیم هرشخص با همه ذخایر ژنتیکی، پایه های تربیتی، تفاوت های دیدگاه و احوال و اوضاع روحی اش با ما موجه میشود و ما هم دقیقا با همین شرایط با او روبرو می شویم . علاوه بر این، الفاظ و اعمال واسطه انتقال معانی بین ما هستند که آنها هم داستان های خاص خودشان را دارند...

اگر دیگران را با این رویکرد بپذیریم، آنوقت است که اجازه میابیم در مورد رابطه با ایشان تصمیم بگیریم. یعنی من معتقد هستم اولین قدم پذیرش هر کس،همانطور که هست، است. تازه اگر رابطه ای شکل بگیرد و ادامه پیدا کند در طول زمان ما با چالش های مختلفی در یک رابطه مواجه میشویم و به زوایای جدیدی از روح و شخصیت خودمان و دیگر افراد پی میبریم.

و همه این فرایند فقط وقتی قابلیت وقوع پیدا میکند که ما صادق باشیم. با خودمان و دیگران.
گشوده باشیم برای پذیرش هر چیز آنطوری که برای ما پیش می اید.
و در فکر تعالی باشیم چرا که داشتن چهارچوب های صلب و متعدد اصلا و ابدا به معنای شیک و متفکر بودن نیست.
اتفاقا این تفکر از نوع آزادانهء آن است که به ما قدرت تغییر و یافتن راه های بهتر و متعالی تر را می دهد.

و من همه اینها را نوشتم چون یک روی غیر منطقی و دگم از دوستی را دیدم که ادعای روشنفکری دارد.
البته توقعش را داشتم ولی این سومین ضربه غیر محسوس در رابطه ام با او بود. و من را نسبت به کم و کیف آینده این رابطه فکری کرد.

آدم ها زوایای پنهان زیادی دارند.
و من شدیدا به صداقت و روراستی اعتقاد دارم. همینطور به انعطاف پذیری و احترام.
و او دقیقا، نا آگاهانه، این چهار اصل من را نشانه رفت! و من الان نه کول هستم و نه نایس...

۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۱
فاطمه ..

حال شب های مرا همچو منی داند و بس...


 هر چیزی زمانی داره.


و زمان برای من، همونقدر که وحشتناکه و مثل یک هیولا همه چیز رو میبلعه، جذاب هم هست؛ چون ظرف مناسبی برای رخ دادن اتفاق هاست.

یعنی انگار زمان علی رغم ذات سیال و نا آرامش، بسترِ محکمِ وقوعِ ذواتِ مستقره. و رفاقت با "تو" برای من، سیال و مستقره.

نشستن با "تو" در جلسه ای عجیب، با آقایی عجیب، در محلی که نمیدونم چرا اونقدر ،همیشه، تاریک و دنجه... انگار نه که وسط شلوغی و سردرگرمی های تهرانیم هم، همینقدر سیال و مستقره. 


یک وقتایی فکر میکنم اون محله فقط با "تو"ئه که حامل چنین معناییه.  
و همین معناست که باعث میشه اون حیاط، اون آدم و حتی اون رستوران، با وجود صورت های عادی و شاید روزمره شون، متفاوت به نظر برسن.
همین معناست که به ما شجاعت برخی کارها رو میده؛
شاید الان که از اون زمان و بستر دوریم خل خلی به نظر بیان، ولی دوست دارم  به اون معنای عجیب وفادار باشم.
دوست دارم حال اونجا رو مثل یک شیء بار ارزش تو جعبه گل گلی ام پنهان کنم و فقط زمانی بهش بپردازم که وقتشه. 


دلم میخواد مثل یک راز بودنش رو مختص به خودمون کنم...

۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۵۳
فاطمه ..

سه شنبه ها بعد از ظهر

دیشب فکر کردم اینکه هنوز برای تو ننوشته ام بی انصافی است!

یک دوست عزیز و شیرین و در عین حال اعصاب خورد کن و شلخته... واقعا چرا هنوز برات ننوشته ام؟!

من عاشق پاییزم و اتفاقا همین پاییز بود که باعث شد از ته قلبم آرزو کنم که ای کاش دوستم بشوی.

وقتی یک سه شنبه بعد از ظهر - که الان دیگر روز معهود دیدنت شده-  سرخوش از نفس کشیدن منظرهء رویایی پاییز در پس کوچه های شمیران، وارد خانهء "جانی" شدم و حجمی هنری روی میز، درست شده از برگ های زرد و نرم چنار خزان زده، من را سرشار از ذوق کرد،  آنقدر که با صدایی بلند پرسیدم: وای خدای من! این رو از کجا خریدی "جانی"؟ و پاسخ تو بودی که با لبخندی شیک، ذوق من را قبول کردی...

حالا چند سال از آن روز گذشته؛ و چه کسی باور میکند که چـــند سال! گذشته. ما روزها و شب های بسیاری را با هم خندیدیم و گریه کردیم. از هنر و ادبیات و فلسفه گفتیم. به عالم و آدم فحش دادیم. مهمانی رفتیم و جشن گرفتیم. دردها و و رنج هایمان را روی یک سفره بی ریا و صمیمی پهن کردیم. با هم قهر کردیم و باز به هم پناه آوردیم. آنقدر بی ریا و صمیمی که انگار خواهر، یا شاید همزادِ لعنتی هم شدیم.

نوشتم که بگویم همین که هستی خوب است. علی رغم همه شلختگی هایت، روح نا آرامت، خانواده بزرگ و شلوغت، سرِ هزار سودایت، همین که میدانم یک دلِ محرم دارم و مطمئن هستم دوستم دارد خوب است... .

نـــه، عالی است.

مستـــدام باشی.

۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۱
فاطمه ..

الهه کارهای ناتمام

اگر قرار باشد در آشفته بازار فرهنگ ما یک حجره جدید برای الهه ها باز شود، من قطعا یکی از کاندیداهای اصلی برای دریافت عنوان الهه کارهای ناتمام خواهم بود.

یک وی‍ژگی لعنتی و اعصاب خورد کن که نمیدانم کدام کنج این وجودِ نا آرامِ من نشسته که حتی دستم هم به آن نمیرسد چه برسد به انجام عملیات های مختلف روانشناسی-خودشناسی در جهت اصلاح و این حرف ها!

حالا یعنی گذشته از بی قراری های بی فرجامی که دامن گیر من و اکثر دیگر هم نسلان من است، این تمام نکردن هزاران آغاز، خودش برای خودش و "خود"م معضلی شده.

چه بسیار ایده ها و چه بسیارتر کارهایی که شروع کرده ام، در حالیکه هیچ نظری در باره پایان و فرجام آنها ندارم و حتی همین الان هم که به این درک رسیده ام، باز سودای شروع های مکرر و متعددی را در سر می پرورانم.

کم و بیش برخی از دوستان و آشنایانم درباره تنوع و تعدد حوزه هایی که به آن ها وارد شده بودم نظر میدادند، برخی با رویکرد تاییدی و برخی با رویکرد انتقادی. اما اولین بار که خیلی مستقیم و شاید بهتر باشد بگویم برهنه با این وجه خزیده در گوشه های پنهان شخصیتم مواجه شدم، به لطف مصاحبه گری بود که با چشمانی گشاد از تعجب پرسید که آیا این راهی که تا کنون رفته ام خوب است؟ و من مثال ابن سینا و امثال او را زدم و گفتم در این دوره و زمانه ارزشها تغییر کرده و الا در قدیم هر چه بیشتر و متنوع تر میدانستی، بهتر و ارزشمندتر بود!

ولی دقیقا در حین ادای  آن کلمات بود که وجدانم نهیب زد آهای فاطی! تو الههء کارهای نا تمام کجا و حضرت شیخ؟! این چه حرف گزافی بود که زدم نمیدانم، شاید فقط میخواستم آن مرحله را پشت سر بگذارم، بماند که الان دقیقا در وسط همان مرحله، در گل فرو رفته ام؛

بعدترها، یعنی بعد از نهیب جناب وجدان، دیگر از این تنوع و تعدد مشغولیت هایم نگفتم تا وقتی که در حیاط بزرگ حرم وقتی یک رفیق فیلسوف مآب همین سوال را پرسید، تمایل به افزایش تجریه-زیسته هایم را برای تربیت و هدایت بهتر فرزندانم بهانه کردم و دریغ که بعد از سی و اندی سال که از عمرم گذشته، هنوز هیچ کورسویی به فرزندآوری ندارم!

انگار فهمیده ام که وجدانم راست میگفت؛ باید این الههء کارهای ناتمام را پیدا کنم و بنشینیم در کافه "خود" یک فنجان قهوهء تلخ بخوریم و صحبت کنیم و راهکاری پیدا کنیم برای پایان.

 به قول او که میگفت "من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم"

۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۸
فاطمه ..

دوران

فکر می‌کنم زندگی ام دوره های مشخصی دارد؛

و هر کدام از این دوره های مشخص، آبستن اتفاقات غیر قابل پیش‌بینی و منحصر به فردی هستند.

پیش‌ترها که تازه با این درک مواجه شد بودم، برایم عجیب بود!

زمان لازم داشتم تا آن را بپذیرم ... بعد از پذیرفتنِ صرفِ وجود این دوران‌ها، آنهم درست وقتی که فکر کردم این درکِ جدید از زندگی اوضاع را برایم مناسب تر خواهد کرد، با یک پدیدهء جدیدِ درونی مواجه شدم: تلاش برای غلبه بر دوران هایم!

یعنی ناخودآگاهم به شدت تلاش می‌کرد تا این دوران ها را تحت سلطهء جناب "خود" در بیاورد و از گذر این غلبه، اوضاع را کنترل کند!

این وجه کنترل گر شخصیتم بارها بروز کرده بود، با هم آشنا بودیم ولی اینچنین سرکشی ای آنهم برای برهم زدن آرامش خودم را ندیده بودم!

خیلی طول کشید تا سرکشی ها و آشوب ها را مهار کنم؛ و در این بین، فقط زمان نبود که از دست داده بودم، بلکه یک عالمه، یا نه! شاید چند عالمه انرژی هم مصرف شده بود.... انرژی های تجدید ناپذیر!

اما نتیجه خوب بود. پذیرش و آرامش! حالا دیگر می‌دانستم که با دنیا چند چندم.... احتمالا شش تا یا بیشتر دنیا! و من هیچ تا ...

اما راضی ام... این دوران ها را پذیرفته‌ام و می‌دانم ویژگی های هر دوران منحصر به فرد است؛ به قدر کافی متمایز و مشخص.

فقط کافی است، مثل همه روزهای پسا پذیرش-آرامش که در استخر به جای شنا کردن، روبه سقف و روی آب دراز میکشم و از حس رهای تعلیقم لذت میبرم، دل به باد های وزان دوران دهم و با آغوشی گشاده، اتفاقات را در بر گیرم...حتی دوران های کم اتفاق و روزهای بی حادثه هم برای خودشان اتفاق جدیدی شده اند که میشود به آنها فکر کرد.

لعنت به این مغز فلسفه زده!

به هر چیزی که فکرش را نمی‌کنید، فکر می‌کند! شاید باید دو دورهء پذیرش و آرامش هم برای مواجهه با این مغز فلسفه زده هم برگزار کنم!

حالا یعنی می‌خواستم بگویم که یکی از وی‍‍ژگی های اصلی و اقتضائات خاص الخاص این دوران ها مربوط به آدم هایشان می‌شود.

یک طوری آدم های جدید و عجیب می‌آیند و روزهایم را پر اتفاق می‌کنند که تو گویی آلیس‌وار در سرزمین عجایبم! و عجیب‌تر رفتنشان است که لا‌یحتسب رخ می‌دهد...

اما امان از این دل خاطره بازِ من که به هیچ قیمتی از هیچ جزئی از این همه اتفاق نمی‌گذرد... انگار دارد در حال و الان زندگیشان می‌کند...

حالا یعنی شاید اگر با همان مغز فلسفه زده به این تعلق خواطر نگاهی بیندازیم، آنقدر هم بد نباشد ولی خب آدم است دیگر... دلش تنگ می‌شود و چشمش خیس....

دلش می‌خواهد همهء چیزها و آن ها و ایشان را با هم و در اکنون داشته باشد.... نه فقط در اکنون، که در همیشه!

۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۹:۱۵
فاطمه ..

بسم الله


عمیقا و شدیدا به یک تغییر رویه نیاز دارم

نیاز دارم که دگرگون کنم و دگرگونه شوم ولی جرا ت ندارم...

یعنی پیر شده ام؟

یا این اثر ترس ها و خشم هایی است که برای دور نشدن از میانمایگی و از دست ندادن پذیرش اجتماعی در خود  پنهان کرده‌ام؟

لعنت به این اجتماع و لعنت به این میانمایگی که مثل خوره به جان رهایم افتاده و زمینگیرم کرده...

میدانی!

اصلا حالم بدتر از همیشه شده،

آنهم درست وقتی فهمیدم دیگر قدرت سابق را برای تجربه های جدید و هیجان انگیز ندارم؛

شاید همین وضعیتِ خرابِ الانم به نظر خیلی ها، خیلی طوفانی و پرنشاط باشد ولی من به طرز عمیقی باور دارم که تنها موجودی که استحقاق مقایسه شدن با او را دارم "خود" خودم هستم. "خود"م تنها سنجهء خودم هستم...

این حرف روشنفکرانه-روانشناسانه احتمالا خیلی جذاب به نظرمی‌رسد ولی همین جناب "خود"، خیلی خوب می‌داند که تبعات سنگین این حرف بر شانه‌های خستهء این روزهایم چقدر سنگینی می‌کند...

وسط یک سالن بزرگ و پر از بازی های مهیج بود که دیدم وااااای! این فاطی کیست که توان هیچ تجربهء جدید و یا حتی قدیمی ولی پرهیجان را ندارد؟!

و اولین واکنشم به این حس ترسناک فکر کردن به پیری بود.... ولی جناب "خود" می‌دانست که مشکل اینجا نیست.

همهء این سنگینی زیر سر میانمایگی لعنتی ای است که این روزها سر بال پروازم را خوب چیده و مرا زمین‌گیر کرده.

 

حالا مشکل را فهمیده ام. اما راه حل؟

آه... این مشکل جدی‌تری است.

این تغییر و دگرگونی را چگونه، آه خدای من، چگونه ایجاد کنم؟


آیا این کوچ مجازی از وبلاگ قدیمی، پس از این فترت طولانی، می‌تواند موثر باشد؟


والمستعان بک...

۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۷
فاطمه ..