شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...

۵ مطلب با موضوع «برای دوستان جان» ثبت شده است

ایمان دوباره

وقتی عکست روی گوشیم افتاد مردد شدم که جواب بدم یا نه!

راستش میدونستم اینقدر غمگینم که اگر بخوام حرف بزنم ممکنه تو رو هم غمگین کنم.
دوباره زنگ زدی و اینبار برداشتم. صدای گرم و مهربونت رو که شنیدم، یادم افتاد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
شنیده بودی روزای سختی رو می‌گذرونم و می‌خواستی کنارم باشی.
برام حرف زدی و قصه گفتی و نمیدونم می‌دونستی که چقدر رنگ حرفات عارفانه است یا نه...
من بیشتر گوش دادم، می‌خواستم لحن و هیجان منحصر به فرد صدات کمی از استرس و فشار اون روزام کم کنه؛ و کرد... صدات و حرفات... اون جنبه عارفانهء جدیدت رو تو مسیج‌های هر روز صبحت هم داشتی تا اون روز که دم غروب تو پیاده روهای سبز شهرک داشتم دونه دونه نگرانی‌هام رو مرور می‌کردم بهم مسیج دادی و گفتی "آینده ما دست خداست و چیزی که دست خداست در امانه..."
اون لحظه دقیقا یه پیامبر بودی و من رو به ایمان آوردن دعوت کردی... و


اینبار اما چشمها و اشکهام بودن که گفتم ربنا إننا سمعنا منادیا ینادی للإیمان أن آمنوا بربکم فآمنا... 

۰۷ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۵ ۰ نظر
فاطمه ..

باید به بی گناهی دل اعتراف کرد...

نمیدونم از خستگی ناشی از فشردگی برنامه ها اون روزا بود؛

یا از فشاری که عزاداری های بقیه موقع خداحافظی باهات بهم وارد کرد؛

یا از واکنش های تو به ابراز احساسات اونها

اینکه دلم میخواست زودتر تنها بشیم و بریم و تو خیلی طول دادی

اینکه دلم میخواست جای اف یک من بغلت میکردم و میبوسیدمت ولی نتونستم

اینکه ابتکار عمل رو از دست داده بودم، شرایط رو برام سخت تر کرده بود...

و تو انگار اصرار داشتی مبهم و دور باقی بمونی... هرقدر هم من به ذعم خودم تلاش میکردم هوای بینمون آفتابی و روشن بشه، تو از قالب مه گرفته خودت بیرون نمیومدی...

و به همه این حس های عجیب، خستگی هامون رو هم اضافه کن... اینقدر که حتی نمیدونستم تو فلشم چه آهنگ هایی دارم که به قول تو "شی جوهر" بودن...

فقط خوشحالم که ازت عکس گرفتم و این روزها اقلا عکس هات رو دارم؛ به جای دستات، آغوشت، صدات ... اقلا عکس چشمهات رو دارم ... با همه رازها و حرف هایی که پنهان کردیشون؛ با همه خستگی هایی که حتی تو عکس هم معلوم بودن... و با همه انرژی و سرشاریشون از مهربونی...

ازم پرسیدی چرا زودتر نگفتم که چقدر دوستت دارم و من دلم میخواست بگم بهت که تو نمیذاشتی... ولی نگفتم؛ مثل خیلی حرف های دیگه که نگفتم...

با هم خیلی جاها نرفتیم؛ خیلی چیزا رو نخوردیم؛ خیلی چیزا رو نگفتیم ولی باور کن من همه تلاشم رو کردم که هرقدر که میتونستم از اون فرصت کوتاه برای بودن باهات استفاده کنم... ولی کوتاه بود. خیلی زود گذشت...


الان هم که پا به جاده مه آلودت سپردی و رفتی و من هیچ نشونه ای ازت ندارم، عکست رو قاب گرفتم وسط دلم و حرف ها و صدات رو مدام تو مغزم ریپیت میکنم تا اقلا جای خالی ات سبز و گرم بمونه... و امیدوارم و آرزو دارم یه روز، یه جا ببینمت و به اندازه همه دلتنگی این روزام بغلت کنم.

۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۸
فاطمه ..

چشمهایت

حرفهای چشم ها روبیشتر از لب ها باور میکنم...

حرفهایی که کلماتش برق برآمده از پشت سیاهی نی نی چشم هاست؛ چروک های دور و بر پلک؛ لغزشها و یا خیره شدن ها؛ همه و همه خیلی راحت تر از اصوات و حروف الفبا به قلبم وارد میشن.

و تو با چشم های خسته ات... چقدر تو صدا کردنت سخته! چقدر هنوز دوری و دوست داشتم نزدیک باشی...

تو با غمی که حتی وقت خندیدن در چشم هات موج میزنه؛ با چروک هایی که حکایت گر روزهای پر تلاطم زندگیتن، با نگاه های مهربونت صاحب یک جای همیشگی در قلب و ذهن من شدی...

تو با لهجه سلیست، با تعابیر به شدت بومی ای که بلدی، با توانایی مثال زدنیت در فهم اشکالات تک تک ما نظرم رو جلب کردی؛

و بعدها مهربونی خالصانه ات رو که سعی در کنترل کردنش داری؛ تفکرات خاصت رو که نشون دهنده تجربه زیسته گرانقدرت هست؛ شیطنت ها و خنده هات رو که پر از شرم و حیاست، دیدم و شنیدم و مطمئن شدم که میخوام بیشتر کنارت باشم، ازت یاد بگیرم و خاطره بسازم...

اما چقدر زود اومدی و گفتی که داری میری... اشاره ات به این خبر تلخ، خیلی مبهم بود و دیواره های قلعه پیرامونت رو بلندتر کردی؛ لابد برای اینکه راحت تر بری! سختی دل کندن به چروک ها و خستگی های چشمات اضافه نکنه! یا شاید هم از اول قصد اقامت نکرده بودی، مسافر بودی و چمدون دلت رو بسته نگه داشته بودی! نمیدونم ...

الان اگر بری، که میری، برای من  یک قلعه فرانسوی قشنگ بر بلندی های سرسبز جنوبی که حسرت فتحش رو خواهم داشت...

و همیشه دلتنگت خواهم شد. و دعا خواهم کرد که دوباره، یه روز، یه جایی از این زمین پهناور ببینمت.

اوعی تکونی نسیتی... عاطرقات بعیده... اتذکری شو حکیتی... و اصلی تا تجی

 

 

 

۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۲
فاطمه ..

حال شب های مرا همچو منی داند و بس...


 هر چیزی زمانی داره.


و زمان برای من، همونقدر که وحشتناکه و مثل یک هیولا همه چیز رو میبلعه، جذاب هم هست؛ چون ظرف مناسبی برای رخ دادن اتفاق هاست.

یعنی انگار زمان علی رغم ذات سیال و نا آرامش، بسترِ محکمِ وقوعِ ذواتِ مستقره. و رفاقت با "تو" برای من، سیال و مستقره.

نشستن با "تو" در جلسه ای عجیب، با آقایی عجیب، در محلی که نمیدونم چرا اونقدر ،همیشه، تاریک و دنجه... انگار نه که وسط شلوغی و سردرگرمی های تهرانیم هم، همینقدر سیال و مستقره. 


یک وقتایی فکر میکنم اون محله فقط با "تو"ئه که حامل چنین معناییه.  
و همین معناست که باعث میشه اون حیاط، اون آدم و حتی اون رستوران، با وجود صورت های عادی و شاید روزمره شون، متفاوت به نظر برسن.
همین معناست که به ما شجاعت برخی کارها رو میده؛
شاید الان که از اون زمان و بستر دوریم خل خلی به نظر بیان، ولی دوست دارم  به اون معنای عجیب وفادار باشم.
دوست دارم حال اونجا رو مثل یک شیء بار ارزش تو جعبه گل گلی ام پنهان کنم و فقط زمانی بهش بپردازم که وقتشه. 


دلم میخواد مثل یک راز بودنش رو مختص به خودمون کنم...

۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۵۳
فاطمه ..

سه شنبه ها بعد از ظهر

دیشب فکر کردم اینکه هنوز برای تو ننوشته ام بی انصافی است!

یک دوست عزیز و شیرین و در عین حال اعصاب خورد کن و شلخته... واقعا چرا هنوز برات ننوشته ام؟!

من عاشق پاییزم و اتفاقا همین پاییز بود که باعث شد از ته قلبم آرزو کنم که ای کاش دوستم بشوی.

وقتی یک سه شنبه بعد از ظهر - که الان دیگر روز معهود دیدنت شده-  سرخوش از نفس کشیدن منظرهء رویایی پاییز در پس کوچه های شمیران، وارد خانهء "جانی" شدم و حجمی هنری روی میز، درست شده از برگ های زرد و نرم چنار خزان زده، من را سرشار از ذوق کرد،  آنقدر که با صدایی بلند پرسیدم: وای خدای من! این رو از کجا خریدی "جانی"؟ و پاسخ تو بودی که با لبخندی شیک، ذوق من را قبول کردی...

حالا چند سال از آن روز گذشته؛ و چه کسی باور میکند که چـــند سال! گذشته. ما روزها و شب های بسیاری را با هم خندیدیم و گریه کردیم. از هنر و ادبیات و فلسفه گفتیم. به عالم و آدم فحش دادیم. مهمانی رفتیم و جشن گرفتیم. دردها و و رنج هایمان را روی یک سفره بی ریا و صمیمی پهن کردیم. با هم قهر کردیم و باز به هم پناه آوردیم. آنقدر بی ریا و صمیمی که انگار خواهر، یا شاید همزادِ لعنتی هم شدیم.

نوشتم که بگویم همین که هستی خوب است. علی رغم همه شلختگی هایت، روح نا آرامت، خانواده بزرگ و شلوغت، سرِ هزار سودایت، همین که میدانم یک دلِ محرم دارم و مطمئن هستم دوستم دارد خوب است... .

نـــه، عالی است.

مستـــدام باشی.

۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۱
فاطمه ..