لعنت به زیست برزخی این روزهایم!

دو سه روز پیش حرف از زندگی بدون عشق شد و بحث به زیست نباتی و بی ارزشی زندگی بدون تجربهء عشق کشید؛ ولی من همان موقع هم به بدتر بودن، یا نه، بدترین بودن زندگی با حس تردید فکر میکردم.

اینکه تکلیف آدم با خودش مشخص نیست، خیلی بد است.
همه تصمیم های بعدی آدم با شک و دلهره گرفته میشوند؛ تازه اگر جسارت تصمیم گیری را پیدا کند!
چون حس خاکستری تردید واقعا فلج کننده است. امکان هر نوع حرکت را از آدم سلب میکند چه برسد به یک حرکت شجاعانه یا خلاقانه !

دقیقا مثل معطل شدن در بزرخی است که نمیدانی در نهایت بهشتی میشوی یا جهنمی! مدام منتظر کورسویی از امید هستی که شاید راه را بیابی. حتی منتظر شفاعت یک بزرگتر، یا عفو به مناسبت عید!

اما به قول یکی از همکارها، انگار عصر معجزه تمام شده! نه خبری از کور سو است و نه شفاعت و نه عفو!

این تویی که برهنه و بی سلاح، در مقابل خیل عظیمی از اندیشه های مثبت و منفی ایستاده ای و باید انتخاب کنی.

و انتخاب تنها راه خروج از این بزرخ لعنتی تردید است.

و تو چه میدانی که چه سخت است  این چنین انتخابی...

و المستعان بک یا صاحب الزمان