شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...

۵ مطلب با موضوع «همهمه های درون» ثبت شده است

رو به آسمان

این روزها خیلی سخت می گذرند.

بد می گذرند...

درگیر زندگی واقعی شده ام، و این به تنهایی دلیلی کافی برای سخت گذشتن است.
بی انرژی و بی هدف روزهایم را شب و باز صبح می کنم...
زمان مرموز و عزیز، از من فرار میکند؛ 
پژواک سکوتهای طولانی تنها صدایی است که در اتاقم پییچیده است؛
دیگر عکس هایم رنگ و چشم هایم برق ندارند... 
فراموشی ملجاء تنهایی ام شده و انگشت هایم به جای نوشتن، نواختن و حتی کشیدن
دخیل بسته اند به رو اندازم تا سرمای نفس گیر این روزها را کمی دور کنند...

این روی سخت زندگی را
دلگیر شدن های مظلومانه ام را

تنهایی ها و بی چارگی هایی که در مواجه با آدم های وحشتناک این روزها دلم را لرزانده و چشم هایم را خیس کرده

تنها با تو گفتم

رو به آسمانِ گرفته و زمستانی بلند کردم و صدایت کردم...

صدایت کردم تا جوابت من را از جامه ای که به خود پیچیده ام برهاند...

صدایت کردم تا جوابت مثل نسیمی مهربان، دلم را گرم کند...

صدایت کردم تا جوابت را بشنوم و آرام بگیرم...


 قد نری تقلب وجهک فی السماء


۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۸
فاطمه ..

برزخ تردید

لعنت به زیست برزخی این روزهایم!

دو سه روز پیش حرف از زندگی بدون عشق شد و بحث به زیست نباتی و بی ارزشی زندگی بدون تجربهء عشق کشید؛ ولی من همان موقع هم به بدتر بودن، یا نه، بدترین بودن زندگی با حس تردید فکر میکردم.

اینکه تکلیف آدم با خودش مشخص نیست، خیلی بد است.
همه تصمیم های بعدی آدم با شک و دلهره گرفته میشوند؛ تازه اگر جسارت تصمیم گیری را پیدا کند!
چون حس خاکستری تردید واقعا فلج کننده است. امکان هر نوع حرکت را از آدم سلب میکند چه برسد به یک حرکت شجاعانه یا خلاقانه !

دقیقا مثل معطل شدن در بزرخی است که نمیدانی در نهایت بهشتی میشوی یا جهنمی! مدام منتظر کورسویی از امید هستی که شاید راه را بیابی. حتی منتظر شفاعت یک بزرگتر، یا عفو به مناسبت عید!

اما به قول یکی از همکارها، انگار عصر معجزه تمام شده! نه خبری از کور سو است و نه شفاعت و نه عفو!

این تویی که برهنه و بی سلاح، در مقابل خیل عظیمی از اندیشه های مثبت و منفی ایستاده ای و باید انتخاب کنی.

و انتخاب تنها راه خروج از این بزرخ لعنتی تردید است.

و تو چه میدانی که چه سخت است  این چنین انتخابی...

و المستعان بک یا صاحب الزمان

۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۶
فاطمه ..

الهه کارهای ناتمام

اگر قرار باشد در آشفته بازار فرهنگ ما یک حجره جدید برای الهه ها باز شود، من قطعا یکی از کاندیداهای اصلی برای دریافت عنوان الهه کارهای ناتمام خواهم بود.

یک وی‍ژگی لعنتی و اعصاب خورد کن که نمیدانم کدام کنج این وجودِ نا آرامِ من نشسته که حتی دستم هم به آن نمیرسد چه برسد به انجام عملیات های مختلف روانشناسی-خودشناسی در جهت اصلاح و این حرف ها!

حالا یعنی گذشته از بی قراری های بی فرجامی که دامن گیر من و اکثر دیگر هم نسلان من است، این تمام نکردن هزاران آغاز، خودش برای خودش و "خود"م معضلی شده.

چه بسیار ایده ها و چه بسیارتر کارهایی که شروع کرده ام، در حالیکه هیچ نظری در باره پایان و فرجام آنها ندارم و حتی همین الان هم که به این درک رسیده ام، باز سودای شروع های مکرر و متعددی را در سر می پرورانم.

کم و بیش برخی از دوستان و آشنایانم درباره تنوع و تعدد حوزه هایی که به آن ها وارد شده بودم نظر میدادند، برخی با رویکرد تاییدی و برخی با رویکرد انتقادی. اما اولین بار که خیلی مستقیم و شاید بهتر باشد بگویم برهنه با این وجه خزیده در گوشه های پنهان شخصیتم مواجه شدم، به لطف مصاحبه گری بود که با چشمانی گشاد از تعجب پرسید که آیا این راهی که تا کنون رفته ام خوب است؟ و من مثال ابن سینا و امثال او را زدم و گفتم در این دوره و زمانه ارزشها تغییر کرده و الا در قدیم هر چه بیشتر و متنوع تر میدانستی، بهتر و ارزشمندتر بود!

ولی دقیقا در حین ادای  آن کلمات بود که وجدانم نهیب زد آهای فاطی! تو الههء کارهای نا تمام کجا و حضرت شیخ؟! این چه حرف گزافی بود که زدم نمیدانم، شاید فقط میخواستم آن مرحله را پشت سر بگذارم، بماند که الان دقیقا در وسط همان مرحله، در گل فرو رفته ام؛

بعدترها، یعنی بعد از نهیب جناب وجدان، دیگر از این تنوع و تعدد مشغولیت هایم نگفتم تا وقتی که در حیاط بزرگ حرم وقتی یک رفیق فیلسوف مآب همین سوال را پرسید، تمایل به افزایش تجریه-زیسته هایم را برای تربیت و هدایت بهتر فرزندانم بهانه کردم و دریغ که بعد از سی و اندی سال که از عمرم گذشته، هنوز هیچ کورسویی به فرزندآوری ندارم!

انگار فهمیده ام که وجدانم راست میگفت؛ باید این الههء کارهای ناتمام را پیدا کنم و بنشینیم در کافه "خود" یک فنجان قهوهء تلخ بخوریم و صحبت کنیم و راهکاری پیدا کنیم برای پایان.

 به قول او که میگفت "من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم"

۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۸
فاطمه ..

دوران

فکر می‌کنم زندگی ام دوره های مشخصی دارد؛

و هر کدام از این دوره های مشخص، آبستن اتفاقات غیر قابل پیش‌بینی و منحصر به فردی هستند.

پیش‌ترها که تازه با این درک مواجه شد بودم، برایم عجیب بود!

زمان لازم داشتم تا آن را بپذیرم ... بعد از پذیرفتنِ صرفِ وجود این دوران‌ها، آنهم درست وقتی که فکر کردم این درکِ جدید از زندگی اوضاع را برایم مناسب تر خواهد کرد، با یک پدیدهء جدیدِ درونی مواجه شدم: تلاش برای غلبه بر دوران هایم!

یعنی ناخودآگاهم به شدت تلاش می‌کرد تا این دوران ها را تحت سلطهء جناب "خود" در بیاورد و از گذر این غلبه، اوضاع را کنترل کند!

این وجه کنترل گر شخصیتم بارها بروز کرده بود، با هم آشنا بودیم ولی اینچنین سرکشی ای آنهم برای برهم زدن آرامش خودم را ندیده بودم!

خیلی طول کشید تا سرکشی ها و آشوب ها را مهار کنم؛ و در این بین، فقط زمان نبود که از دست داده بودم، بلکه یک عالمه، یا نه! شاید چند عالمه انرژی هم مصرف شده بود.... انرژی های تجدید ناپذیر!

اما نتیجه خوب بود. پذیرش و آرامش! حالا دیگر می‌دانستم که با دنیا چند چندم.... احتمالا شش تا یا بیشتر دنیا! و من هیچ تا ...

اما راضی ام... این دوران ها را پذیرفته‌ام و می‌دانم ویژگی های هر دوران منحصر به فرد است؛ به قدر کافی متمایز و مشخص.

فقط کافی است، مثل همه روزهای پسا پذیرش-آرامش که در استخر به جای شنا کردن، روبه سقف و روی آب دراز میکشم و از حس رهای تعلیقم لذت میبرم، دل به باد های وزان دوران دهم و با آغوشی گشاده، اتفاقات را در بر گیرم...حتی دوران های کم اتفاق و روزهای بی حادثه هم برای خودشان اتفاق جدیدی شده اند که میشود به آنها فکر کرد.

لعنت به این مغز فلسفه زده!

به هر چیزی که فکرش را نمی‌کنید، فکر می‌کند! شاید باید دو دورهء پذیرش و آرامش هم برای مواجهه با این مغز فلسفه زده هم برگزار کنم!

حالا یعنی می‌خواستم بگویم که یکی از وی‍‍ژگی های اصلی و اقتضائات خاص الخاص این دوران ها مربوط به آدم هایشان می‌شود.

یک طوری آدم های جدید و عجیب می‌آیند و روزهایم را پر اتفاق می‌کنند که تو گویی آلیس‌وار در سرزمین عجایبم! و عجیب‌تر رفتنشان است که لا‌یحتسب رخ می‌دهد...

اما امان از این دل خاطره بازِ من که به هیچ قیمتی از هیچ جزئی از این همه اتفاق نمی‌گذرد... انگار دارد در حال و الان زندگیشان می‌کند...

حالا یعنی شاید اگر با همان مغز فلسفه زده به این تعلق خواطر نگاهی بیندازیم، آنقدر هم بد نباشد ولی خب آدم است دیگر... دلش تنگ می‌شود و چشمش خیس....

دلش می‌خواهد همهء چیزها و آن ها و ایشان را با هم و در اکنون داشته باشد.... نه فقط در اکنون، که در همیشه!

۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۹:۱۵
فاطمه ..

بسم الله


عمیقا و شدیدا به یک تغییر رویه نیاز دارم

نیاز دارم که دگرگون کنم و دگرگونه شوم ولی جرا ت ندارم...

یعنی پیر شده ام؟

یا این اثر ترس ها و خشم هایی است که برای دور نشدن از میانمایگی و از دست ندادن پذیرش اجتماعی در خود  پنهان کرده‌ام؟

لعنت به این اجتماع و لعنت به این میانمایگی که مثل خوره به جان رهایم افتاده و زمینگیرم کرده...

میدانی!

اصلا حالم بدتر از همیشه شده،

آنهم درست وقتی فهمیدم دیگر قدرت سابق را برای تجربه های جدید و هیجان انگیز ندارم؛

شاید همین وضعیتِ خرابِ الانم به نظر خیلی ها، خیلی طوفانی و پرنشاط باشد ولی من به طرز عمیقی باور دارم که تنها موجودی که استحقاق مقایسه شدن با او را دارم "خود" خودم هستم. "خود"م تنها سنجهء خودم هستم...

این حرف روشنفکرانه-روانشناسانه احتمالا خیلی جذاب به نظرمی‌رسد ولی همین جناب "خود"، خیلی خوب می‌داند که تبعات سنگین این حرف بر شانه‌های خستهء این روزهایم چقدر سنگینی می‌کند...

وسط یک سالن بزرگ و پر از بازی های مهیج بود که دیدم وااااای! این فاطی کیست که توان هیچ تجربهء جدید و یا حتی قدیمی ولی پرهیجان را ندارد؟!

و اولین واکنشم به این حس ترسناک فکر کردن به پیری بود.... ولی جناب "خود" می‌دانست که مشکل اینجا نیست.

همهء این سنگینی زیر سر میانمایگی لعنتی ای است که این روزها سر بال پروازم را خوب چیده و مرا زمین‌گیر کرده.

 

حالا مشکل را فهمیده ام. اما راه حل؟

آه... این مشکل جدی‌تری است.

این تغییر و دگرگونی را چگونه، آه خدای من، چگونه ایجاد کنم؟


آیا این کوچ مجازی از وبلاگ قدیمی، پس از این فترت طولانی، می‌تواند موثر باشد؟


والمستعان بک...

۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۷
فاطمه ..