فکر
میکنم زندگی ام دوره های مشخصی دارد؛
و
هر کدام از این دوره های مشخص، آبستن اتفاقات غیر قابل پیشبینی و منحصر به فردی
هستند.
پیشترها
که تازه با این درک مواجه شد بودم، برایم عجیب بود!
زمان
لازم داشتم تا آن را بپذیرم ... بعد از پذیرفتنِ صرفِ وجود این دورانها، آنهم درست
وقتی که فکر کردم این درکِ جدید از زندگی اوضاع را برایم مناسب تر خواهد کرد، با
یک پدیدهء جدیدِ درونی مواجه شدم: تلاش برای غلبه بر دوران هایم!
یعنی
ناخودآگاهم به شدت تلاش میکرد تا این دوران ها را تحت سلطهء جناب "خود"
در بیاورد و از گذر این غلبه، اوضاع را کنترل کند!
این
وجه کنترل گر شخصیتم بارها بروز کرده بود، با هم آشنا بودیم ولی اینچنین سرکشی ای
آنهم برای برهم زدن آرامش خودم را ندیده بودم!
خیلی
طول کشید تا سرکشی ها و آشوب ها را مهار کنم؛ و در این بین، فقط زمان نبود که از
دست داده بودم، بلکه یک عالمه، یا نه! شاید چند عالمه انرژی هم مصرف شده بود....
انرژی های تجدید ناپذیر!
اما
نتیجه خوب بود. پذیرش و آرامش! حالا دیگر میدانستم که با دنیا چند چندم....
احتمالا شش تا یا بیشتر دنیا! و من هیچ تا ...
اما
راضی ام... این دوران ها را پذیرفتهام و میدانم ویژگی های هر دوران منحصر به فرد
است؛ به قدر کافی متمایز و مشخص.
فقط
کافی است، مثل همه روزهای پسا پذیرش-آرامش که در استخر به جای شنا کردن، روبه سقف و
روی آب دراز میکشم و از حس رهای تعلیقم لذت میبرم، دل به باد های وزان دوران دهم و
با آغوشی گشاده، اتفاقات را در بر گیرم...حتی دوران های کم اتفاق و روزهای بی
حادثه هم برای خودشان اتفاق جدیدی شده اند که میشود به آنها فکر کرد.
لعنت
به این مغز فلسفه زده!
به
هر چیزی که فکرش را نمیکنید، فکر میکند! شاید باید دو دورهء پذیرش و آرامش هم
برای مواجهه با این مغز فلسفه زده هم برگزار کنم!
حالا
یعنی میخواستم بگویم که یکی از ویژگی های اصلی و اقتضائات خاص الخاص این دوران ها
مربوط به آدم هایشان میشود.
یک
طوری آدم های جدید و عجیب میآیند و روزهایم را پر اتفاق میکنند که تو گویی آلیسوار
در سرزمین عجایبم! و عجیبتر رفتنشان است که لایحتسب رخ میدهد...
اما
امان از این دل خاطره بازِ من که به هیچ قیمتی از هیچ جزئی از این همه اتفاق نمیگذرد...
انگار دارد در حال و الان زندگیشان میکند...
حالا
یعنی شاید اگر با همان مغز فلسفه زده به این تعلق خواطر نگاهی بیندازیم، آنقدر هم
بد نباشد ولی خب آدم است دیگر... دلش تنگ میشود و چشمش خیس....
دلش
میخواهد همهء چیزها و آن ها و ایشان را با هم و در اکنون داشته باشد.... نه فقط در
اکنون، که در همیشه!