حرفهای چشم ها روبیشتر از لب ها باور میکنم...
حرفهایی که کلماتش برق برآمده از پشت سیاهی نی نی چشم هاست؛ چروک های دور و بر پلک؛ لغزشها و یا خیره شدن ها؛ همه و همه خیلی راحت تر از اصوات و حروف الفبا به قلبم وارد میشن.
و تو با چشم های خسته ات... چقدر تو صدا کردنت سخته! چقدر هنوز دوری و دوست داشتم نزدیک باشی...
تو با غمی که حتی وقت خندیدن در چشم هات موج میزنه؛ با چروک هایی که حکایت گر روزهای پر تلاطم زندگیتن، با نگاه های مهربونت صاحب یک جای همیشگی در قلب و ذهن من شدی...
تو با لهجه سلیست، با تعابیر به شدت بومی ای که بلدی، با توانایی مثال زدنیت در فهم اشکالات تک تک ما نظرم رو جلب کردی؛
و بعدها مهربونی خالصانه ات رو که سعی در کنترل کردنش داری؛ تفکرات خاصت رو که نشون دهنده تجربه زیسته گرانقدرت هست؛ شیطنت ها و خنده هات رو که پر از شرم و حیاست، دیدم و شنیدم و مطمئن شدم که میخوام بیشتر کنارت باشم، ازت یاد بگیرم و خاطره بسازم...
اما چقدر زود اومدی و گفتی که داری میری... اشاره ات به این خبر تلخ، خیلی مبهم بود و دیواره های قلعه پیرامونت رو بلندتر کردی؛ لابد برای اینکه راحت تر بری! سختی دل کندن به چروک ها و خستگی های چشمات اضافه نکنه! یا شاید هم از اول قصد اقامت نکرده بودی، مسافر بودی و چمدون دلت رو بسته نگه داشته بودی! نمیدونم ...
الان اگر بری، که میری، برای من یک قلعه فرانسوی قشنگ بر بلندی های سرسبز جنوبی که حسرت فتحش رو خواهم داشت...
و همیشه دلتنگت خواهم شد. و دعا خواهم کرد که دوباره، یه روز، یه جایی از این زمین پهناور ببینمت.
اوعی تکونی نسیتی... عاطرقات بعیده... اتذکری شو حکیتی... و اصلی تا تجی