وقتی عکست روی گوشیم افتاد مردد شدم که جواب بدم یا نه!

راستش میدونستم اینقدر غمگینم که اگر بخوام حرف بزنم ممکنه تو رو هم غمگین کنم.
دوباره زنگ زدی و اینبار برداشتم. صدای گرم و مهربونت رو که شنیدم، یادم افتاد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
شنیده بودی روزای سختی رو می‌گذرونم و می‌خواستی کنارم باشی.
برام حرف زدی و قصه گفتی و نمیدونم می‌دونستی که چقدر رنگ حرفات عارفانه است یا نه...
من بیشتر گوش دادم، می‌خواستم لحن و هیجان منحصر به فرد صدات کمی از استرس و فشار اون روزام کم کنه؛ و کرد... صدات و حرفات... اون جنبه عارفانهء جدیدت رو تو مسیج‌های هر روز صبحت هم داشتی تا اون روز که دم غروب تو پیاده روهای سبز شهرک داشتم دونه دونه نگرانی‌هام رو مرور می‌کردم بهم مسیج دادی و گفتی "آینده ما دست خداست و چیزی که دست خداست در امانه..."
اون لحظه دقیقا یه پیامبر بودی و من رو به ایمان آوردن دعوت کردی... و


اینبار اما چشمها و اشکهام بودن که گفتم ربنا إننا سمعنا منادیا ینادی للإیمان أن آمنوا بربکم فآمنا...