شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

باید به بی گناهی دل اعتراف کرد...

نمیدونم از خستگی ناشی از فشردگی برنامه ها اون روزا بود؛

یا از فشاری که عزاداری های بقیه موقع خداحافظی باهات بهم وارد کرد؛

یا از واکنش های تو به ابراز احساسات اونها

اینکه دلم میخواست زودتر تنها بشیم و بریم و تو خیلی طول دادی

اینکه دلم میخواست جای اف یک من بغلت میکردم و میبوسیدمت ولی نتونستم

اینکه ابتکار عمل رو از دست داده بودم، شرایط رو برام سخت تر کرده بود...

و تو انگار اصرار داشتی مبهم و دور باقی بمونی... هرقدر هم من به ذعم خودم تلاش میکردم هوای بینمون آفتابی و روشن بشه، تو از قالب مه گرفته خودت بیرون نمیومدی...

و به همه این حس های عجیب، خستگی هامون رو هم اضافه کن... اینقدر که حتی نمیدونستم تو فلشم چه آهنگ هایی دارم که به قول تو "شی جوهر" بودن...

فقط خوشحالم که ازت عکس گرفتم و این روزها اقلا عکس هات رو دارم؛ به جای دستات، آغوشت، صدات ... اقلا عکس چشمهات رو دارم ... با همه رازها و حرف هایی که پنهان کردیشون؛ با همه خستگی هایی که حتی تو عکس هم معلوم بودن... و با همه انرژی و سرشاریشون از مهربونی...

ازم پرسیدی چرا زودتر نگفتم که چقدر دوستت دارم و من دلم میخواست بگم بهت که تو نمیذاشتی... ولی نگفتم؛ مثل خیلی حرف های دیگه که نگفتم...

با هم خیلی جاها نرفتیم؛ خیلی چیزا رو نخوردیم؛ خیلی چیزا رو نگفتیم ولی باور کن من همه تلاشم رو کردم که هرقدر که میتونستم از اون فرصت کوتاه برای بودن باهات استفاده کنم... ولی کوتاه بود. خیلی زود گذشت...


الان هم که پا به جاده مه آلودت سپردی و رفتی و من هیچ نشونه ای ازت ندارم، عکست رو قاب گرفتم وسط دلم و حرف ها و صدات رو مدام تو مغزم ریپیت میکنم تا اقلا جای خالی ات سبز و گرم بمونه... و امیدوارم و آرزو دارم یه روز، یه جا ببینمت و به اندازه همه دلتنگی این روزام بغلت کنم.

۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۸
فاطمه ..

لیله امبارح

شو یعنی هالاحساس


کنت مضطربه جدا؛ و کمان کنت فرحانه فی النفس الوقت...

ما عرفت شو بقوللک

و حبیت هاللحظه بتصیر منجمدا، بتکونی بجنبی علی الطول...

کنت بدا الشوارع طوال و وسیع، بدون نهایه، کنت بدک استریحی بقربی حتی الصبح، حتی النهایه


وین مسافره؟ اوعتی تسافری... 

بدا لیله امبارح و حنین صوتک بتکون دایمه... علی المدی الحیاه

شو کان قصیر هالایام و انا رح افتقد حنانک و صوتک و عینایک... 

رح بشتقلک کتیر کتیر... یا قلعتی الفرنساوی.

کل حاجة بینا


۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۶
فاطمه ..

مادری-فرزندی

همیشه فکر می کردم چقدر خوب است که رابطه ای داشته باشی که به هیچ وجه گسستنی نباشد؛ 

رابطه ای که لبریز از عشق و غرور، در عین حال فداکاری خلاق و بالنده است؛

رابطه ای که برایت فضیلت و رشد به همراه بیاورد و گنجینه های پنهان ذاتت را شکوفا کند؛

رابطه ای که داد و دهش در آن نتنها بدور از تکلف است، که لذت بخش نیز است.

و بیش از یک مصداق برایش نیافته بودم؛ مادری-فرزندی...


اما امروز تجربه ای پیدا کردم، یا شاید بهتر باشد بگویم مواجهه ای جدید با تجربه ای قدیمی پیدا کردم که دلم را لرزاند و چشمانم را خیس کرد.


اینکه فرزندت در سختی باشد و تو نتوانی برایش کاری انجام دهی خیلی سخت است.

خیلی سخت...


خوب است که حداقل می توان سر به آسمان بلند کرد؛ 


۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۰۷
فاطمه ..