نمیدونم از خستگی ناشی از فشردگی برنامه ها اون روزا بود؛
یا از فشاری که عزاداری های بقیه موقع خداحافظی باهات بهم وارد کرد؛
یا از واکنش های تو به ابراز احساسات اونها
اینکه دلم میخواست زودتر تنها بشیم و بریم و تو خیلی طول دادی
اینکه دلم میخواست جای اف یک من بغلت میکردم و میبوسیدمت ولی نتونستم
اینکه ابتکار عمل رو از دست داده بودم، شرایط رو برام سخت تر کرده بود...
و تو انگار اصرار داشتی مبهم و دور باقی بمونی... هرقدر هم من به ذعم خودم تلاش میکردم هوای بینمون آفتابی و روشن بشه، تو از قالب مه گرفته خودت بیرون نمیومدی...
و به همه این حس های عجیب، خستگی هامون رو هم اضافه کن... اینقدر که حتی نمیدونستم تو فلشم چه آهنگ هایی دارم که به قول تو "شی جوهر" بودن...
فقط خوشحالم که ازت عکس گرفتم و این روزها اقلا عکس هات رو دارم؛ به جای دستات، آغوشت، صدات ... اقلا عکس چشمهات رو دارم ... با همه رازها و حرف هایی که پنهان کردیشون؛ با همه خستگی هایی که حتی تو عکس هم معلوم بودن... و با همه انرژی و سرشاریشون از مهربونی...
ازم پرسیدی چرا زودتر نگفتم که چقدر دوستت دارم و من دلم میخواست بگم بهت که تو نمیذاشتی... ولی نگفتم؛ مثل خیلی حرف های دیگه که نگفتم...
با هم خیلی جاها نرفتیم؛ خیلی چیزا رو نخوردیم؛ خیلی چیزا رو نگفتیم ولی باور کن من همه تلاشم رو کردم که هرقدر که میتونستم از اون فرصت کوتاه برای بودن باهات استفاده کنم... ولی کوتاه بود. خیلی زود گذشت...
الان هم که پا به جاده مه آلودت سپردی و رفتی و من هیچ نشونه ای ازت ندارم، عکست رو قاب گرفتم وسط دلم و حرف ها و صدات رو مدام تو مغزم ریپیت میکنم تا اقلا جای خالی ات سبز و گرم بمونه... و امیدوارم و آرزو دارم یه روز، یه جا ببینمت و به اندازه همه دلتنگی این روزام بغلت کنم.