شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...

ایمان دوباره

وقتی عکست روی گوشیم افتاد مردد شدم که جواب بدم یا نه!

راستش میدونستم اینقدر غمگینم که اگر بخوام حرف بزنم ممکنه تو رو هم غمگین کنم.
دوباره زنگ زدی و اینبار برداشتم. صدای گرم و مهربونت رو که شنیدم، یادم افتاد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
شنیده بودی روزای سختی رو می‌گذرونم و می‌خواستی کنارم باشی.
برام حرف زدی و قصه گفتی و نمیدونم می‌دونستی که چقدر رنگ حرفات عارفانه است یا نه...
من بیشتر گوش دادم، می‌خواستم لحن و هیجان منحصر به فرد صدات کمی از استرس و فشار اون روزام کم کنه؛ و کرد... صدات و حرفات... اون جنبه عارفانهء جدیدت رو تو مسیج‌های هر روز صبحت هم داشتی تا اون روز که دم غروب تو پیاده روهای سبز شهرک داشتم دونه دونه نگرانی‌هام رو مرور می‌کردم بهم مسیج دادی و گفتی "آینده ما دست خداست و چیزی که دست خداست در امانه..."
اون لحظه دقیقا یه پیامبر بودی و من رو به ایمان آوردن دعوت کردی... و


اینبار اما چشمها و اشکهام بودن که گفتم ربنا إننا سمعنا منادیا ینادی للإیمان أن آمنوا بربکم فآمنا... 

۰۷ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۵ ۰ نظر
فاطمه ..

باید به بی گناهی دل اعتراف کرد...

نمیدونم از خستگی ناشی از فشردگی برنامه ها اون روزا بود؛

یا از فشاری که عزاداری های بقیه موقع خداحافظی باهات بهم وارد کرد؛

یا از واکنش های تو به ابراز احساسات اونها

اینکه دلم میخواست زودتر تنها بشیم و بریم و تو خیلی طول دادی

اینکه دلم میخواست جای اف یک من بغلت میکردم و میبوسیدمت ولی نتونستم

اینکه ابتکار عمل رو از دست داده بودم، شرایط رو برام سخت تر کرده بود...

و تو انگار اصرار داشتی مبهم و دور باقی بمونی... هرقدر هم من به ذعم خودم تلاش میکردم هوای بینمون آفتابی و روشن بشه، تو از قالب مه گرفته خودت بیرون نمیومدی...

و به همه این حس های عجیب، خستگی هامون رو هم اضافه کن... اینقدر که حتی نمیدونستم تو فلشم چه آهنگ هایی دارم که به قول تو "شی جوهر" بودن...

فقط خوشحالم که ازت عکس گرفتم و این روزها اقلا عکس هات رو دارم؛ به جای دستات، آغوشت، صدات ... اقلا عکس چشمهات رو دارم ... با همه رازها و حرف هایی که پنهان کردیشون؛ با همه خستگی هایی که حتی تو عکس هم معلوم بودن... و با همه انرژی و سرشاریشون از مهربونی...

ازم پرسیدی چرا زودتر نگفتم که چقدر دوستت دارم و من دلم میخواست بگم بهت که تو نمیذاشتی... ولی نگفتم؛ مثل خیلی حرف های دیگه که نگفتم...

با هم خیلی جاها نرفتیم؛ خیلی چیزا رو نخوردیم؛ خیلی چیزا رو نگفتیم ولی باور کن من همه تلاشم رو کردم که هرقدر که میتونستم از اون فرصت کوتاه برای بودن باهات استفاده کنم... ولی کوتاه بود. خیلی زود گذشت...


الان هم که پا به جاده مه آلودت سپردی و رفتی و من هیچ نشونه ای ازت ندارم، عکست رو قاب گرفتم وسط دلم و حرف ها و صدات رو مدام تو مغزم ریپیت میکنم تا اقلا جای خالی ات سبز و گرم بمونه... و امیدوارم و آرزو دارم یه روز، یه جا ببینمت و به اندازه همه دلتنگی این روزام بغلت کنم.

۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۸
فاطمه ..