شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفاقت» ثبت شده است

حال شب های مرا همچو منی داند و بس...


 هر چیزی زمانی داره.


و زمان برای من، همونقدر که وحشتناکه و مثل یک هیولا همه چیز رو میبلعه، جذاب هم هست؛ چون ظرف مناسبی برای رخ دادن اتفاق هاست.

یعنی انگار زمان علی رغم ذات سیال و نا آرامش، بسترِ محکمِ وقوعِ ذواتِ مستقره. و رفاقت با "تو" برای من، سیال و مستقره.

نشستن با "تو" در جلسه ای عجیب، با آقایی عجیب، در محلی که نمیدونم چرا اونقدر ،همیشه، تاریک و دنجه... انگار نه که وسط شلوغی و سردرگرمی های تهرانیم هم، همینقدر سیال و مستقره. 


یک وقتایی فکر میکنم اون محله فقط با "تو"ئه که حامل چنین معناییه.  
و همین معناست که باعث میشه اون حیاط، اون آدم و حتی اون رستوران، با وجود صورت های عادی و شاید روزمره شون، متفاوت به نظر برسن.
همین معناست که به ما شجاعت برخی کارها رو میده؛
شاید الان که از اون زمان و بستر دوریم خل خلی به نظر بیان، ولی دوست دارم  به اون معنای عجیب وفادار باشم.
دوست دارم حال اونجا رو مثل یک شیء بار ارزش تو جعبه گل گلی ام پنهان کنم و فقط زمانی بهش بپردازم که وقتشه. 


دلم میخواد مثل یک راز بودنش رو مختص به خودمون کنم...

۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۵۳
فاطمه ..

سه شنبه ها بعد از ظهر

دیشب فکر کردم اینکه هنوز برای تو ننوشته ام بی انصافی است!

یک دوست عزیز و شیرین و در عین حال اعصاب خورد کن و شلخته... واقعا چرا هنوز برات ننوشته ام؟!

من عاشق پاییزم و اتفاقا همین پاییز بود که باعث شد از ته قلبم آرزو کنم که ای کاش دوستم بشوی.

وقتی یک سه شنبه بعد از ظهر - که الان دیگر روز معهود دیدنت شده-  سرخوش از نفس کشیدن منظرهء رویایی پاییز در پس کوچه های شمیران، وارد خانهء "جانی" شدم و حجمی هنری روی میز، درست شده از برگ های زرد و نرم چنار خزان زده، من را سرشار از ذوق کرد،  آنقدر که با صدایی بلند پرسیدم: وای خدای من! این رو از کجا خریدی "جانی"؟ و پاسخ تو بودی که با لبخندی شیک، ذوق من را قبول کردی...

حالا چند سال از آن روز گذشته؛ و چه کسی باور میکند که چـــند سال! گذشته. ما روزها و شب های بسیاری را با هم خندیدیم و گریه کردیم. از هنر و ادبیات و فلسفه گفتیم. به عالم و آدم فحش دادیم. مهمانی رفتیم و جشن گرفتیم. دردها و و رنج هایمان را روی یک سفره بی ریا و صمیمی پهن کردیم. با هم قهر کردیم و باز به هم پناه آوردیم. آنقدر بی ریا و صمیمی که انگار خواهر، یا شاید همزادِ لعنتی هم شدیم.

نوشتم که بگویم همین که هستی خوب است. علی رغم همه شلختگی هایت، روح نا آرامت، خانواده بزرگ و شلوغت، سرِ هزار سودایت، همین که میدانم یک دلِ محرم دارم و مطمئن هستم دوستم دارد خوب است... .

نـــه، عالی است.

مستـــدام باشی.

۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۱
فاطمه ..